سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

رزوی صورتی

 

یکی بود یکی نبود. یک موش خاکستری بود. موش خاکستری، رنگ صورتی را خیلی دوست داشت. برای همین هم پیش نجار رفت و گفت:”می شود برای من یک لانه ی صورتی بسازی؟”

همین که نجار او را دید، دمش را گرفت و پرتش کرد بیرون!

موش خاکستری پیش نقاش رفت و گفت:”می شود مرا صورتی کنی؟”

همین که نقاش او را دید، حالش بد شد و با قلم مو دنبالش کرد!

موش خاکستری دلش گرفت. پشت پنجره ی خانه ای نشست. خانم خانه داشت خیاطی می کرد.

موش خاکستری رفت توی خانه و گفت:”می شود برای من یک لباس صورتی بدوزی؟”

قیچی، خچ خچ خچ به طرف موش رفت، می خواست او را گاز بگیرد. اما موش خاکستری نترسید. دوباره گفت:”می شود برای من یک لباس صورتی بدوزی؟”

خانم خانه لبخندی زد و گفت:”می دوزم! چرا ندوزم! موش کوچولوی شجاع!” آن وقت با پوست پیاز برایش یک پیراهن صورتی قشنگ دوخت.

موش خاکستری، پیراهن را پوشید. از شادی خندید. مثل ماه شده بود!

 

پروانه ی زیبا

 

یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.

این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.

حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.

سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:”پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم.” سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.

کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:”ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم.”

خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.

چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:”پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم.”

پروانه گفت:”نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم.”

گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.

بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.

هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود. یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه  زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد.

 

بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند.

پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.

 

پرنده کچولویی در جنگل

فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی  گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند.

ابتدا او به درخت فان رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جا بدی تا دوستام برگردن؟

درخت فان جواب داد ” نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم.”

پرنده کوچولو به خودش گفت “درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام.”  به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت “درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟”

درخت بلوط فریاد زد “تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری.”

پرنده کوچولو با خودش فکر کرد “شاید درخت بید با من مهربون تر باشه.” و به درخت بید گفت “درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟”

 

اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت “من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو.”

پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت “پرنده کوچولو کجا می ری؟”

پرنده که خیلی ناراحت بود گفت “نمی دونم، ولی خیلی سردمه.”

درخت صنوبر با مهربانی گفت “بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم.”

” تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن.”

پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید “شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟”

درخت صنوبر مهربان گفت “بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی.”

درخت کاج مهربان گفت “شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم.”

درخت سرو کوهی کوچولو گفت “منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری.”

بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند.

صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد.

باد سرد پرسید “من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟”

پادشاه جنگل گفت “نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش.”

به خاطر همین درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند.

 




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 11:6 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

 

ردیفموضوع  
1 کپلی در جنگل اسرارآمیز
2 داستان: مینی در رستوران جغد مهربان
3 عادت بد غرغر کردن
4 شعر کودکانه مورم و دانه می برم
5 قصه کودکانه حساسیت زنبوری
6 قصه کودکانه اردویی مفید
7 شعر کودکانه من بهارم
8 چطور تفریح کنیم؟
9 قصه ی جالب الاغ حکیم!
10 بهاره آی بهاره
11 عید با مامان و بابا
12 قصه کودکانه خرس تنبل
13 شعر کودکانه آقا پلیسه
14 شعر کودکانه آقای رفتگر
15 خرگوش دم دراز و روباه حیله گر
16 داستان زیبای بازی‌های کامپیوتری !
17 دوستی شیر و شغال
18 داستان زیبای رقیه کوچولو
19 قالیشویی موشها
20 شعرهای مدرسه
21 قصه‌های کربلا
22 شعر کودکانه من و خواهرم
23 روزه کله گنجشگی
24 قصه زیبای بزغاله‌ی خوابالو
25 قصه ی نی‌نی و سنجاب کوچولو
26 شعر کودکانه باغ جانماز
27 قصه کودکانه درخت سیب
28 قصه کودکانه مترسک ترسو
29 شب وحشتناک آقا گوسفنده و خانم گوسفنده
30 مادر بزرگ قصه‌گو
31 با درخت پیر قهر نکنید
32 قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ
33 صدای مامانم چقدر قشنگه...
34 قصه ببر و مرد مسافر
35 روباه، در یک روز برفی
36 پیرمرد و حیوانات جنگل
37 شعر کودکانه برای شب یلدا
38 من دیگه خجالت نمی کشم...
39 قصه بهترین عموی دنیا
40 شعر کودکانه " گاز "
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   



تاریخ : شنبه 93/4/14 | 10:43 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

 

باد همراه خودش

قاصدک آورده است

خوب می دانم که او

یک خبر آورده است

 

می نشینم در حیاط

ساکت و آرام و شاد

قاصدک را می دهد

دستِ من آقای باد

 

می گذارم قاصدک

خستگی را در کند

منتظر هستم ولی

کاشکی باور کند

 

قاصدک در گوشِ من

می دهد آخر خبر

می رسد بابای من

صبح فردا از سفر

             




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 10:40 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

 

یه روز بهـــــار تــو حیـاط                 یه کــــرم پـــــروانه دیــد

از شــادیــــه دیـــــــــدنِ                 یه پروانـه جیــــغ کشیـد

بهار رو بــــــــرگای سـبز                 برای اون لــونه ساخـت

کرم کوچیک هم رو برگ                 دور خــودش پیله بافــت

هر روز بهار تــــــو حیاط                  برای کـرم شعر میخونـد

برای کـــــــــــرم کوچیک                  مثل یه مامان می موند

صبــــــح یــه روز تعـطیل                  پیلــــه ی کرم جدا شــد

یــــه پروانـه ی خوشکل                  از تـــــو پیله پیـــدا شــد

بهـــار توی خیــــالـــش                  بـــــا پروانــــه پــــــرکشید

رفــــت بـــالا و بالاتـــــر                   تــا که به خورشید رسید

                

                




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 10:40 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

 شانزدهم مهر ماه  

              روز جهانی کودک مبارک

 

یـــــک و دو و ســـه

                  یــــک و دو و ســــه 

                                         روی ایـــــن زمــــین 

                                                               جــــنگ دیگه بسه 

چهار و پنج و شش 

                    چهار و پنج و شش

                                           مـــهربـــــونی کو 

                                                               عـــاطفه کو -شش

هفــت و هشت و نه

                   هفت و هشـــت و نه

                                           آی بــــزرگتــــرا

                                                             وقــــت صلـــــح نو

ده و ده و ده

                     ده و ده و ده

                                      دنیـــــای بی جنگ

                                                           چــــه خــوبه به به

 




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 10:39 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

  • تیم بلاگ | زیبا مد | سبزک