سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«فِرِد» داشت با عجله به ایستگاه آتش نشانی می رفت. آن روز نوبت او بود که در ایستگاه ناهار درست کند. برای همین، از قصابی کمی گوشت برای درست کردن کتلت خرید. وقتی وارد ایستگاه شد، «بِنی» تعمیرکار را دید. بنی آمده بود تا یک پنجره ی شکسته را تعمیر کند. فرد گفت: « سلام بنی! » و مستقیم به آشپزخانه رفت تا آشپزی  اش را شروع کند.
بوی گوشت تازه در همه ی ایستگاه پیچید. «دن» و «مایک» که آن ها هم آتش نشان بودند، به ایستگاه رسیدند و گفتند: « هممم م. چه بوی خوبی میاد! » ناگهان زنگ خطر ایستگاه با صدای بلندی به صدا در آمد: « دَنگ دَنگ دَنگ دَنگ! »
آتش نشان مایک با صدای بلند گفت: « یه مورد اضطراری! » و بعد به همراه آتش نشان دن از میله ی مخصوص ایستگاه آتش نشانی پایین پریدند و سوار ماشین آتش نشانی شدند. آتش نشان فرد گفت: « راستی! ناهار چی می شه؟ »
بنی تعمیرکار گفت: « نگران نباشید! من حواسم به کتلت ها هست. » آتش نشان فرد پیش بند آشپزی اش را باز کرد و گفت: « ممنون بنی » و با سرعت پیش بقیه رفت. آتش سوزی در پیتزا فروشی « تونی » بود. یکی از فرها آتش گرفته بود. فرد با کپسول آتش نشانی، داخل مغازه پرید و گفت: « نگران نباش! در یک چشم به هم زدن آتش را خاموش می کنیم. »
دن و مایک هم با شلنگ آتش نشانی به دنبال او رفتند.فرد با صدای « فیشش ش ش » کپسول آتش نشانی، یک طرفِ آتش را خاموش کرد. دن و مایک هم با صدای « شرررر » طرف دیگر آتش را خاموش کردند. بعد از این که آتش نشان ها آتش را خاموش کردند، تونی از آن ها تشکر کرد و گفت: « حالا می تونم برم و پیتزا بپزم. »
آتش نشان ها داشتند ماشین را روشن می کردند تا به طرف ایستگاه آتش نشانی حرکت کنند. صدایی از بی سیم آن ها آمد: « یک موقعیت اضطراری! شیشه پاک کن روی یک ساختمان، در خیابان «کاج» گیر کرده. تمام. »

آتش نشان ها آژیرشان را روشن کردند و ویژ ویژکنان به طرف خیابان کاج حرکت کردند.
جمعیت زیادی دور ساختمان «بند انگشتی» جمع شده بود. آن جا بلندترین ساختمان شهر بود. «پالی» پستچی که تازه نامه های آن جا را تحویل داده بود؛ بیرون امد و گفت: « او «ویل» شیشه پاک کن است. نردبانش شکسته و آن بالا گیر کرده. پایش زخمی شده و نمی تواند پایین بیاید. می توانید کمکش کنید؟ » آتش نشان فرد گفت: « معلوم است که می توانیم کمکش کنیم. من می تونم در یک چشم به هم زدن برم اون بالا. »
آتش نشان ها بلندترین نردبانشان را آوردند. دن و مایک هم برای احتیاط تور نجات را باز کردند و نگه داشتند. فرد با شجاعت از نردبان بالا رفت. همان طور که داشت بالا می رفت گفت: « نگران نباش ویل. دارم می آم. » وقتی به بالای ساختمان رسید، ویل را محکم گرفت و گفت: « گرفتمت. نگران نباش! » مردم شروع کردند به تشویق کردن. فرد، ویل را پایین آورد و به داخل ماشین برد. آن ها مستقیم به طرف بیمارستان حرکت کردند.
ویل به فرد گفت: « ممنونم که مرا نجات دادی. » فرد گفت: « قابلی نداشت. مطمئنم پایت زود خوب می شود ولی فکر کنم باید یک نردبان نو بخری. » آتش نشان ها وقتی با ماشین به نزدیکی ایستگاه رسیدند، فرد گفت: « عجب روز پرحادثه ای بود! من که خیلی خسته شدم. » آتش نشان دن گفت: « ولی هنوز کارمان تمام نشده! نگاه کنید، از آن جا دارد دود بلند می شود! »

دن آژیر را روشن کرد. ویژ ویژ ویژ و با سرعت به طرف مرکز آتش حرکت کردند. دود داشت از ایستگاه آتش نشانی بلند می شدو دن و مایک شلنگ را باز کردند و فرد هم با سرعت به طرف ایستگاه دوید. همین که وارد ایستگاه شد، بنی را دید. نفس زنان گفت: « اوووف! »
بنی تعمیرکار صورتش از خجالت قرمز شده بود.
گفت: « بچه ها معذرت می خوام! فکر کنم کتلت ها را سوزاندم و ناهارتان را خراب کردم. » فرد، اول خیلی ناراحت شد اما به سرعت فکری کرد و گفت: « می دانید کی می تونه مشکل ما را حل کنه؟ » همه با هم پرسیدند : « کی؟ »
فرد گفت: « تونی! پیتزا های او خیلی خوشمزه است. فکر کنم پیتزا خانواده اش همه ی ما را سیر کند. » و تلفن را برداشت تا به تونی زنگ بزند.



تاریخ : شنبه 93/4/14 | 11:25 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند.

موشی خندید. دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! »

مامان موشی گفت: « باشه. برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم. »

موشی از تپه رفت بالا. خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا. رسید نوک تپه. دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش. موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل ...

موشی رسید پائین. خاکی بود. چشمش می سوخت. یه چیزی توی چشمش رفته بود. موشی گفت: « آخ! کی رفته تو چشم من؟ »

یه صدا گفت: « منم، یه ذره خاکم. توی چشمت گیر کردم. منو بیار بیرون! » موشی گفت: « چه جوری بیارمت بیرون؟ » خاک گفت: « فقط چند بار چشمت را ببند و باز کن! »

موشی چشمش را باز وبسته کرد. یکهو یه ذره خاک از چشمش افتاد بیرون. یک قطره اشک هم پشتش سُر خورد بیرون. موشی خوش حال شد و گفت: « هورا هورا! دراومدی! »

قطره اشک با خاک قاطی شد. خاک، گِل شد. موشی گفت: « چرا این شکلی شدی؟ » گِل گفت: « خاک بودم، آب خوردم، گِل شدم. میایی گِل بازی؟ »

موشی گفت: « آره. ولی خیلی کوچولوئی. بگذار بازم آبت بدم، بزرگ شی. »

موشی رفت از چشمه دو سه تا مشت آب آورد. ریخت روی خاک و گفت: « بخور! بخور! » خاک، آب ها را خورد و گِل شد. گل گفت: « بزرگ شدم؟ » موشی خندید و گفت: « آره، حالا بازی! »

موشی گل را گوله کرد. به توپ کرد و انداخت هوا. توپ گلی بالای تپه ی خاکی افتاد. موشی دوید دنبالش. توپ گلی را بغل کرد و با دمش قل داد پائین.

قِل قِل قِل ...

خاک ها به توپ چسبیدند. توپ گلی هی بزرگ شد بزرگ و بزرگ و بزرگ ...

موشی داد زد: « هوریا هوریا! تو دیگر خیلی بزرگ شدی! » و سُر خورد دنبالش. موشی و توپ گلی قل خوردند و قل خوردند. رسیدند پای تپه، خوردند به مامان موشی و دیگر قل نخوردند.

مامان موشی خندید و گفت: « من برگشتم! پاشو بریم! »

موشی گفت: « مامان موشی! ببین چه توپ گنده ای! »

و توپ را بغل کرد. مامان موشی هم موشی را بغل کرد و رفتند خانه. شب، سه تائی کنار هم خوابیدند.

نویسنده: لاله جعفری

تصویرگر: کلر ژوبرت

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 11:18 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

قصه کودکانه " آپارتمان قُلی ها "

نی نی قل قلی می خواست بخوابد. خوابش نمی برد. ناراحت بود. گریه می کرد. مامان قلی برایش قصه گفت، نخوابید. لالایی خواند، نخوابید. گفت: « آخه چرا نمی خوابی؟ » نی نی قلی گفت: « می ترسم. صدای گومب و گومب می آد. یکی می خواد بیاد منو بخوره! » مامان قلی این ور را گشت. آن ور را گشت هیچی نبود. اما گوش هایش را که تیز کرد صدای گومب و گومب را شنید. به سقف نگاه کرد. فهمید از طبقه بالاست. نی نی قلی را بغل کرد. رفت در خانه ی همسایه بالایی را زد. طبقه ی دوم خانه ی دوم قلی ها بود. توی این آپارتمان، فقط قلی ها زندگی می کردند. دوم قلی، در را باز کرد و گفت: « سلام اول قلی جان! بفرمایین تو! » اول قلی گفت: « ببخشید! صدای گومب گومب از خانه ی شماست؟ » دوم قلی گفت: « نه! بچه ام ساکت نشسته داره آب تو هونگ می کوبه. آخه از صبح گیر داده حوصله ام سر رفته. من هم گفتم آب بریز تو هونگ. بکوب بکوب تا سفت بشه. » بعد هم به بچه اش گفت: « ننه یه دقه نکوب ببینم گومب و گومب از مجا می آد! » همه ساکت شدند و گوش کردند. دیدند صدای تق و توق و دلنگ دولونگ! می آید. صدا از خانه ی سوم قلی ها بود. رفتند بالا در زدند. سوم قلی چند روز بود بچه اش هوس سنتور کرده بود. هر چی می گفت، آخه بچه قلی ها که سنتور نمی زنند، گوش نمی کرد.

این بود که دو تا قابلمه برایش گذاشت با دو چوب. گفت: « با این چوب بزن رو قابلمه. دستت که راه افتاد برات یک سنتور خوشگل می خرم. » بچه قلی هم همچون می زد روی قابلمه که بیا و ببین. سوم قلی گفت: « ننه نزن انگار در می زنند. » بچه قلی نزد. سوم قلی در را باز کرد. همسایه ها گفتند: « صدای دلنگ دولونگ و تق و توق از خانه ی شماست؟ » سوم قلی گفت: « نه! بچه ام از صبح بی سر و صدا نشسته داره سنتور تمرین می کنه. باباش هم داره برامون قند می شکنه. » یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدند. صدا از پشت بام بود. همه رفتند بالا. رعد و برق بود. باران گرفت شُر شُر.

قلی ها خوشحال شدند و گفتند: « به به چه هوایی! زود باشین همه با هم بریم بیابون توی گِل ها غلت بزنیم. » قلی ها بچه هایشان را برداشتند و بردند گِل بازی. آپارتمان ساکت و بی دامب و دومب شد. نی نی قلی هم توی بغل مامانش خوابش برده بود.

نویسنده: ناصر کشاورز

تصویرگر: مهدیه قاسمی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 7 تا 12 سال)




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 11:16 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

قصه کودکانه " مردی که یک روز راه رفته بود "

مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.

کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.

یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »

همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »

صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان. از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست! »

نویسنده: فریبا کلهر

تصویرگر: رسا تاسه




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 11:15 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر

http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/04/24/100943732768.jpg

من دوست دارم باغبان باشم

در هر زمینی گل بکارم

صدها گل یاس و شقایق

آلاله و سنبل بکارم

هرجا زمینی خشک و خالیست

با دست من آباد گردد

از دیدن گل های زیبا

دلهای غمگین شاد گردد

 

 




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 11:13 صبح | نویسنده : زهراایزدی | نظر


  • تیم بلاگ | زیبا مد | سبزک